دیشب با خدا دعوایم شد؛
با هم قهر کردیم ...
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد.
رفتم گوشه ای نشستم.
چند قطره اشک ریختم و خوابم برد.
صبح که بیدار شدم،
مادرم گفت:
" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد."...
با هم قهر کردیم ...
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد.
رفتم گوشه ای نشستم.
چند قطره اشک ریختم و خوابم برد.
صبح که بیدار شدم،
مادرم گفت:
" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد."...
- ۱ نظر
- ۲۳ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۵